روزی روزگاری در جنگل بزرگ، موش کوچولویی با مادرش زندگی می¬کرد. موش کوچولو و مادرش توی یک سوراخ نزدیک برکه¬ی آب زندگی می¬کردند و موش کوچولو لانه¬ی کوچک و مادرش را خیلی دوست داشت. اما همیشه از یک چیز خیلی ناراحت بود. موش کوچولو همیشه با خودش فکر می¬کرد:
-آخر چرا من یک موش کوچولو هستم؟ یک موش کوچولو هیچ کاری از عهده¬اش برنمی¬آید!
تمامی حقوق متعلق به شنوبوک می باشد.