روزی روزگاری در یک مزرعه¬ی بزرگ، مگس وزوزویی در سوراخ انباری زندگی می¬کرد که خیلی از اذیت کردن و آزار دادن دیگران لذت می¬برد. او هر روز صبح که از خواب بیدار می¬شد، شروع می¬کرد توی مزرعه پرواز کردن و گشت زدن و با خودش می¬گفت:
-امروز هم یکی از آن حیوانات گنده¬ی بیکار را پیدا می¬کنم و حسابی سر به سرش می¬گذارم! چه تفریح خوبی! به به!
تمامی حقوق متعلق به شنوبوک می باشد.